پدرام عزيز درود برشما - 9908
از لطف شما ممنونم. اما مطلبي را هم مي خواهم عرض كنم كه نمي دانم شايد همه آن را نپسندند. اما مي گويم. به نظربنده اولا اينكه ما مدام نگران اين باشيم كه اگر كسي بيايد واين مطالب را بخواند چه قضاوتي خواهد كرد، زيادي براي ديگران حق قائل شده ايم. پس ما نبايد حقايق را مطرح كنيم چون بايد مدام نگران اين باشيم كه مردم در باره ما چه قضاوتي خواهند كرد . ثانياً، آن يك نفركيست؟ مگر غير از اين است كه هموطن ماست يا آدمي مثل بقيه است؟ پس او هم مثل ماست ديگر. مگر در سايتهاي ديگر مردم مدام قربان صدفه هم مي روند.اگر قصد من و شما اين است كه ديگران راازحقايق آگاه كنيم پس بايد پيه خيلي چيزها را به تن بماليم.
متاسفانه ما همش يا نگرانيم يا مي ترسيم، ترس از اينده ، ترس از بيماريها، ترس از اينكه اگر اين حرف را بگوييم فلاني در باره ما چه فكر خواهد كرد و ........!؟
بنده قبلا هم عرض كردم ما در اين سايت مهمانيم و بايد به قوانين صاحبخانه احترام بگذاريم. اما درجايي كه خود صاحبخانه مشكلي با طرح مسائل ندارد پس ما هم نبايد نگران چيزي باشيم.
اما اين مطلب را هم خدمت تمام دوستان و همراهاني كه حقيقتا به دنبال يافتن واقعيت هستند عر ض ميكنم:
حال كه در ظاهر هر كس يكبار به دنيا مي ايد بايد اين يكبار آزاد زندگي كنيم و سربلند بميريم ،اين درسي است كه امام حسين ( ع ) به ما داد.امام حسين حاضر شد شهيد بشود اما تن به زندگي ذلت بار ندهد.
افكار مسموم وقتي در جامعه اي تزريق شد و ملت آنها را از روي ترس يا هر مسئله ديگر پذيرفتند ،حكم مرگ خود را امضاء كرده اند. بنده تا زماني در اين سايت حضور دارم كه ببينم ازاد انديشي از طرف مديريت محترم سايت بطور مساوي دنبال مي شود. بنابراين اگر حقير به اين نتيجه برسم كه فعاليت من در اين سايت فايده اي معنوي ندارد مطمئن باش لحظه اي در ترك آن درنگ نمي كنم.و يا اگر ببينيم كه مطالب من موجب ايجاد تشويش در بين حاضران مي گردد و ادمين محترم هم اين را تأييد كند پس ديگر نبايد ماند.
من نمي دانم هدف ديگران از بودن در اين سايت چيست؟ اما خودم شخصا فقط جهت انتقال تجربيات و مبارزه با خرافات و سوق دادن همراهان به انديشه بي رنگ و د رنهايت دنبال كردن اهداف يارومه ابراهيم ميرزايي در اينجا حضور دارم و آرزو دارم كه اگر مطلبي مي نويسم براي همراهان مفيد فايده بوده و در روشنگري آنان مؤثر واقع شود.
يك سالك راه روشنايي نه از چيزي مي ترسد نه نام و ننگ دارد و نه گذشته شخصي و نه هيچ چيز ديگر، تنها چيزي كه دارد زندگاني است كه بايد آن را با شناخت حقيقي به پايان برساند.
قرار نيست ما بخاطر اينكه مبادا كسي بيايد و اي مباحث را بخواند از دعواي بين دو نفر ناراحت بشود دهان خودمان را ببنديم. اتفاقا بين طلبه ها بحث حوزوي گاهي اوقات به بدتر از اين ختم مي شود.اما آن كس كه فقط به قصد اختلاف انداختن در مكاني پا گذاشته دققا مثل يك نفس مسموم سنگين است و اگر از همان ابتدا جلوي وي گرفته نشود دير يا زود يا همه را از بين مي برد يا بقيه را مثل خود خواهدكرد.علي ايحال بنده نه چيزي دارم كه از دست بدهم يا نگران از دست دادنش باشم و نه از تهديدها و گشتاپو بازيها مي ترسم.زمانه اين كارها سر آمده، بهتر است همراهان فكري به حال ان بليه اي بكنند كه در ادامه خواهد آمد. وقتي درفضاي مجازي يك نفر آدم معلوم الحال كه مشخص نيست كيست به خود جرآت مي دهد ديگران را فقط به دليل اظهار عقيده تهديد كند با تشويق ديگران مواجه مي شود مشخص است كه فردا براي ديگران هم همين برنامه را پياده خواهد كرد.
بدبختي ما همين است. زماني كه فرصت داريم سر مار را نمي كوبيم. اما زماني به خود مي ائيم كه آن مار تبديل به اژدها گشته است.
بنده از اين به بعد نقش خود را به متصدي تشكر تغييرمي دهم و از مطالب همراهان استفاده مي كنم.
در آخر اين اشعار ازمولوي را به شما و دوستان ديگر تقديم مي كنم
گفت من خر را به تو بسپردهام
من ترا بر خر موکل کردهام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچ فرستادم به تو
بحث با توجیه کن حجت میار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نهای از سرکشی راضی بدین
نک من و تو خانهٔ قاضی دین
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان
در میان صد گرسنه گردهای
پیش صد سگ گربهٔ پژمردهای
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را میبرند ای بینوا
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من که را گیرم که را قاضی برم
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم که او خود واقفست
زین قضا راضیست مردی عارفست
گفت آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
خاصه تقلید چنین بیحاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت میزدی
وین دلم زان عکس ذوقی میشدی
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بیعکس آبکش
عکس کاول زد تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بر دران تو پردههای طمع را
زانک آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آینه بر خاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال
هر نبیی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم حق شما را مشتری
داد حق دلالیم هر دو سری
چیست مزد کار من دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن
یک حکایت گویمت بشنو بهوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاه و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها او حر بود
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
لیک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص او شبکور بود
صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکتهای در گوش حرص